Sunday, October 01, 2006

ماجراهای من و کتابخونه

سلام دوستان عزیز ... طبق قولی که داده بودم اومدم که اولین ÷ست رو از خاطرات ÷شت کنکور بنویسم . ( راستی من آخرش نفهمیدم پست رو می ذارن یا مینویسن ؟؟ شما ما رو از این سر در گمی در بیارین ، ثواب داره به خدا !!! ) ... خب حالا حاشیه رو ول کنیم بریم سر اصل مطلب ( بهترتره )
من با دوستام پارسال دری به تخته خورده بود فعال شده بودیم ... با هم میرفتیم کتابخونه درس می خوندیم ، کتابخونه ای که ما توش به اصطلاح درس می خوندیم جزئی از یک فرهنگسراست که طبقه ی دومش سالن مطالعه و طبقه ی سومش مخزنه ، ولی چه کتابخونه ای !!!
توصیفش کنم قشنگ روشن میشید ...
هفته ای هفت روز یعنی ببخشید بیست و چهار ساعت شبانه روز ، هفت روز هفته توی این کتابخونه صدای دنگ دنگ بیل و کلنگ یا تق و توق چکش بود ( تازه این از روزهای عادیش بود ) ... روزهای دیگه صدای پتک بود که از در و دیوارش بلند بود ( به نظر شما اسمش کارگاه ساختمونی بود یا کتابخونه ؟؟؟ ) ، عین هر چیزی بود بجز کتابخونه ...
برای مثال دخترا از نماز خونه استفاده ی بهینه می کردن ، موارد استفاده : وقتی گرسنه می شدن توی نمازخونه فرهنگسرا مهمونی می گرفتن ، یه سفره ی یه متری پهن می کردن و بسم الله ...
یا وقتی حال نشستن توی سالن مطالعه رو نداشتن می رفتن توی نمازخونه و لم می دادن ... انگار خونه ی خاله اومدن !!!
از اینها گذشته افتضاح ترین کاری که توی این کارگاه ساختمانی کردن این بود که بولدوزر آوردن ( قابل توجه بولدوزر عزیز ) توی ساختمون آخه می خواستن نمی دونم سالن آمفی تئاتر رو بسازن ( یکی نیست بگه شما همین موقعی که ملت پشت کنکورن یادتون افتاده این کارا رو بکنید ؟ لااقل یه موقعی این کارو می کردین که کنکور سراسری تموم بشه ) خلاصه چشتون روز بد نبینه صدا که داشتیم گردو خاک هم بهش اضافه شد ، فکر کن تو نتونی یک قدمی خودتو نبینی ؟؟؟ !!! یه چیزی می گم یه چیزی می شنوید ... در عرض سیم ثانیه به خاطر بدی اوضاع جوی کتابخونه تخلیه شد . انگار گاز اشک آور تو کتابخونه زدن
یه بار هم اگه یادتون باشه قشم زلزله شد ، همون موقع ما توی بندرعباس توی کتابخونه بویدم از همه جا بی خبر داشتیم درس می خوندیم که یه دفه ... چشمتون روز بد نبینه لرزید ، یکی از دوستام ( اسمش هرمزه ) که با من توی کتابخونه بود انگار زیر بخچش میخ فرو کرده باشن یا اینکه برق 360 ولت بهش وصل کرده باشن یا انگار گلاب به روتون ، روم به دیوار واجبی داشته باشه ... رنگش عینهو گلابی زرد شد پاشد واستاد دو تا دستش رو هم محکم گذاشت رو میز ... بعد از زلزله باز دوباره به خاطر بدی شرایط جوی همه پا به فرار گذاشتن .
ما به دخترا ( از بس ور می زدن توی این سالن مطالعه ) دو تا لقب داده بودیم : 1 _ ورورک جادو 2_ مرغ به سالن مطالعشون هم می گفتیم مرغ دونی
اون روز که زلزله اومد مرغها عین فشنگی که از جا در بره از ترسشون از تو مرغدونی پا به فرار گذاشتن ( دیدن وقتی در مرغدونی رو باز می کنن چه جوری این مرغا می پرن بیرون ؟؟؟ توی این فیلمهای شمالی زیاد نشون میده ) حالت دخترها اون روز این جوری بود ( با عرض پوزش از دخترهای عزیز ) .
روز بعد که رفتیم خرابه ( کتابخونه ی سابق ) ، رفتیم طبقه ی سوم تا آثار تخریب رو ببینیم ، توجه کنید :
کف مخزن کتابخونه یه سرواخ گنده در اومده بود جوری که میتونستیم طبقه ی پایین رو ببینیم ؟؟؟!!! خدا به خیر کنه
حالا قضاوت با شما بگید این کتابخونست یا ... که البته فکر کنم طبق آخرین استاندارد های ایمنی ساخته شده .
این هم از پست این ماه من ... حتما باهام در تماس باشید و در مورد مطالبم نظر بدید ، ممنون از صبر و حوصله ای که توی خوندن به خرج دادین ، امیدوارم ارزششو داشته باشه .